به خاطر اضافه کاری هفته ی گذشته اش، مبلغ قابل توجهی که با حقوق همیشگی اش تفاوت چشم گیری داشت دریافت کرده بود. خیلی وقت بود که در سر داشت خانواده اش را به یک شام حسابی دعوت کند. از همان هایی
که دخترش مدام تعریف میکرد دختر ناظم مهدکودکشان دوست دارد و از همان جاهایی که پدر دختر ناظمشان او را می برد. از همان هایی که میتوانست توان مردانه اش را به رخ خانواده اش بکشد، فهرست غذا را جلوی همسرش بگذارد تا او با انگشتان ظریفش از بین غذا ها بدون نگرانی قیمت، انتخاب کند و او مثل یک آقا ، گارسون را صدا بزند و درخواست کند که غذای مورد علاقه ی همسر و دخترش را بیاورند و او هم؟ حتما از همانی میخورد که دلبندش می خواهد. بعد محترمانه خواهش میکرد که برای دخترش سس نزنند چون او از کودکی به سس قرمز آلرژی بدی دارد.
بعد از شام هم حتما، همسرش لبخندی میزند و از او که آن هارا به چنین جای قشنگی آورده تشکر میکرد و آن وقت او مردانه دستانش را میگرفت و میگفت : همه اش فدای ِیک لبخند تو. من که کاری نکرده ام. اما در واقع خودش در دلش میدانست که کاری کرده است و این شب ،نتیجه ی شب بیداری هفته ی گذشته اش بوده که توانسته بدون نگرانی از کم آمدن هزینه های سر ماه، پاهایش را روی هم بیاندازد و دخترش حتما فردا به دختر ناظمشان خواهد گفت که دیشب چقدر از آن غذا لذت برده و حتما هم با متانت از او تشکر میکند که با مدام بازگو کردن خاطرات گشت و گذار های خانوادگی، به او این انگیزه را داده که این طعم جدید را امتحان کند.
آقایی برای گرفتن سفارش ها آمد.
-چی میل دارید قربان؟
مرد با خوشرویی سفارش داد . سپس در نور کم و ملایم رستوران که با بوی ملایم ِ شمع های عطری روی میز فضای دل انگیزی را ایجاد کرده بود، منو را برداشت تا به او پس دهد. گارسون تشکر کرد:« اجازه دهید من بر میدارم » سپس رفت تا سفارش را ثبت کند.
چشمان دختر کوچک برق میزد . نور شمع ها در صورت مادرش افتاده بود و او احساس میکرد که در این دنیا هیچ چیز را به اندازه ی مامان،بابا و بعد از آن عروسکش آلیسا دوست ندارد.
-مامان، چقدر خوشگل شدی. مامان من خوشگل ترین مامان دنیاست. این همهههه…
سپس دستانش را به اندازه ی عرض شانه هایش باز کرد. پدر لبخندی زد:« مادرت همیشه زیباست دخترم. مثل تو که همه ی زندگی من و مامانت هستی.».
همه چیز میتوانست به خوبی پیش برود و آنشب حتما می توانست شب آرام و زیبایی باشد اگر رفتار نابهنجار یکی از مشتریان، فضای آرام و دوست داشتنی رستوران را بهم نمیریخت. پسر حدودا بیست و یکی دو ساله می نمود. سر و وضع مرتبی داشت. با یک نگاه کردن به ساعت مچی اش می شد فهمید که وضعیت مالی خیلی خوبی دارد.؛چه برسد به دکمه های سر پیراهن و پاپیون چوبی دست سازی که به یقه اش زده بود و بدجور جلب توجه می کرد. موهایش مرتب به یک سمت بالا شانه شده بود و اگر کمی نزدیک به او ایستادی، رایحه ی ادکلنش کاملا حس میشد. به همراه دو و سه نفر دیگر که همسن و سالش به نظر می رسیدند. گارسون دیگری که بر پیراهنش شماره داشت، پیش غذا را روی میز گذاشت.
-غذا هم یکم دیگه آماده میشه. چیزی نیاز ندارید آقا؟
پسرک زیر چشمی به دوستانش نگاهی کرد. او را زیر نظر داشتند. ژست آقامنشانه ای به خود گرفت که با کلامش همخوانی نداشت و گفت :« الان نیم ساعت از وقتیکه ما سفارش دادیم میگذره. وقت ما ارزشمندتر از اینه که تو این رستوران تلف بشه »
گارسون که گویا جا خورده باشد به صورت پسرک نگاهی کرد.
-آقا غذا هادر نوبت آماده شدند هستند. تا شما پیش غذا رو میل بفرمــــ….
– وقتی به شما میگم که ما وقتی برای تلف کردن نداریم، یعنی نداریم. به جای معذرت خواهی کردن، لازم نیست که به من یاداوری کنی نوبت و صف یعنی چی.
دختر کوچک مرد از میز کناری سلقمه ای به مادرش زد:« تو مهد خانوم معلم بهمون میگه همه چی نوبت داره ماما، این آقاهه مدرسه نرفته؟» زن ترجیح داد جوابی ندهد تا بتواند بشنود که چه اتفاق می افتد. گارسون محتویات سینی پیش غذا را روی میز چید و گفت :« قطعا وقت شما با ارزشه جناب. ولی به ما فرصت بدید. شب تعطیله و خیلی امشب شلوغه. » پسرک زیر چشمی بار دیگر به دوستانش نگاه کرد. یکیشان با جاسوییچی چندین تومنی اش ور میرفت و دیگری در سکوت به او نگاه میکرد تا ببیند چه واکنشی می دهد. پس بادی به غبغب انداخت و با صدای بلند درحالی که با خودش فکر میکرد حتما خیلی مردانه به نظر می رسد جوری که انگار به زیر دستش نگاه میکند گفت :« یک معذرت خواهی اینقدر بهت زور میاره؟ بهت یاد ندادن باید به مشتری احترام بذاری؟ داری پول میگیری که درست رفتار کنی ! »
گارسون خواست جواب دندان شکنی به این پسرک گستاخ بدهد. اما خودش را کنترل کرد. برای کار کردن در این رستوران، شش ماه آموزش دیده بود و به او اموخته بودند که با هر جور مشتری ای، از هر سنخی باید برخورد مناسبی داشته باشد و خودش را کنترل کند و او پیش از این هم آموخته بود که انسان ها از درون درگیر تر و گاها کوچکتر از آن هستند که نیازی باشد به رفتار های نامناسبشان پاسخی دهی. اما معذرت خواهی؟ آن هم بدون دلیل. این پا و آن پا میکرد که جواب مناسبی بدهد که پسرک دوباره گفت :« خوابت برده؟ چیه واستادی . یا عذر خواهی کن، یا برو بهشون بگو اون آقایی که سر میز شماره ی 5 نشسته، اگر تا ده دقیقه دیگه غذاش آماده نباشه، گزارش این رستوران رو به پدرش خواهد داد و اون وقت مسوولیتش به عهده خودتونه. حداقل اینطوری یاد میگیرید که مهمونای آدم رو معطل خودتون نکنید.»
گارسون زیر لب ” بله ” ای گفت و رفت. دلش نمیخواست که بیش از این باعث دلخوری و تشنج محیط رستوران شود. بار ها مشتریان زیادی با خلق و خو و برخورد های متفاوت دیده بود. در حاشیه ی یک روزنامه خوانده بود که برخورد اجتماعی هرکس با کارکنان یک رستوران، نشان دهنده ی بخشی از شخصیت آن هاست.چند دقیقه پیش مردی با سر و وضع معمولی که به نظر میرسید از طبقه اجتماعی بالایی هم نباشد و خدا میداند چطور توانسته یک خانواده را به همچین جایی برای یک شام معمولی بیاورد، با احترام و طوری با او برخورد کرد که انگار میخواهد از او دعوت کند که کنارشان بنشیند تا گپ و گفتی کند و دیگری حالا …مثل این جوان ِ تــا…
ادامه ی تفکرات او در ذهن تک تک مشتریانی که بر صندلی نشسته بودند و ماجرا را شاهد بودن کامل شد. دخترک با تعجب به پدرش اشاره ای کرد و گفت:
-بابا؟ چرا اون آقاهه به اون آقاهه که لباسش زرده بود گفت ازم معذرت بخواه؟ بابا مگه اون آقاهه بزرگتر نیست؟
مادرش جواب داد:« آقای بی ادبی بوده دخترم. شامت رو بخور» اما دخترک در حالی که جوری مینمود که قضیه برایش بسیار عجیب بوده پیراهن پدرش را کشید:« بابا اون آقاهه هم مثل توعه ، تو هم وقتی برای آقا ها و خانوما شبا و ظهرا غذا میبری، بهت میگن بهمون بگو ببخشید؟ بابایی سر تو هم داد میزنن؟ همه همینطوری نگاه میکنن بهت؟»
مرد در دلش دشنامی نثار پسرک کرد. این قضیه بار ها برای خودش هم پیش آمده بود. افرادی که نمیدانند با پرسنل و کارکنان یک محیط حالا چه رستوران باشد و چه جای دیگری باید چطور صحبت کنند. اننسان هایی که بار ها با نیش ها و کلام هایشان دلش را لرزانده اند و انسان های دیگری در مقابل که انسان از شخصیت و نحوه ی برخوردشان حظ می کند. دست دخترش را گرفت :
– نه عزیز بابا، بابا قویه. مگه نگفتی من قهرمان تو ام. با قهرمانا که کسی اینطوری حرف نمیزنه.
زن یک لقمه به دهن گذاشت و گفت :« سر و وضعش رو می دیدی یک نفر خیال میکرد چنان و چونان بزرگ شده و چقدر هم بلده که چطور رفتار کنه. اما واقعا درست میگن که نباید از ظاهر راجع به کسی قضاوت کرد. »
-به این چیز ها نیست خانوم.آدم اصیل درست حسابی که اینطور رفتار نمیکنه.
دخترک چشمانش را مالید و گفت :« بابا به هیچکی الکی نگی ببخشید. باشه؟ هیچکی نباید با بابای من اینجوری حرف بزنه. تازه تقصیر اون اقاعه نبود که»
مرد لبخندی زد و دستان دخترش را فشرد. سپس نگاهی به میز بغل کرد و آهسته زیر لب گفت :« تازه به دوران رسیده ها»
#حتی_یک_بچه_هم_میفهمد.
نویسنده: ملیکا میسوری